مرداب افسونگری در انزوا

با کمی گل‌گاوزبون چطوری؟

مرداب افسونگری در انزوا

با کمی گل‌گاوزبون چطوری؟

مرداب افسونگری در انزوا

من گمشدم توی دریای رویاهام جایی که از بلندترین قله سقوط میکنم و خودم رو در حال غرق شدن توی دریای بی کران میبینم.
_هی پرنده ی آبی به من بگو حالم خوب میشه؟

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰ مطلب در دسامبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

داشتم به این فکر میکردم که روز آخر زندگیم وقتی رو تخت خواب خونه ی سالمندان دارم جان رو به جان آفرین تسلیم میکنم دارم به چی فکر میکنم؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 December 21 ، 04:04
ᯓ★yue  ๋࣭

دکتر یکی از ابرو هام رو سوزوند.

خداحافظ

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 December 21 ، 10:30
ᯓ★yue  ๋࣭

توی این چالش چهار بار میری تو پینترستت و هر عکسی که اول برات اومد رو میذاری

عکس اول

our family is different T-T!! 

عکس دوم

امروز روز کیاناست؟ کل پینترست رو تسخیر کرده!شایدم یه نشونه است که قراره Hof بگیرم؟ 

عکس سوم

شبیه شیجیه است.. 

عکس چهارم

چه کیوته ~

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 December 21 ، 08:54
ᯓ★yue  ๋࣭

up on my own way alone

Who we are, how far we gone

Let us heal the misery and plant the seed we ever promised

Time is up, go grab your arms

No matter how hard we have been

We shall fight forever

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 December 21 ، 00:35
ᯓ★yue  ๋࣭

همیشه وقتی بقیه میگن قراره شب یلدا برن خونه ی مادربزرگشون حسرت میخورم.

من از پدربزرگ مادریم متنفرم از اینکه هیچ وقت بهم سر نمیزنه از اینکه احتمالا فراموش کرده وجود دارم،از اینکه بین بچه ها فرق میذاره متنفرم بارها و بارها با خودم تکرار کردم چرا و چرا؟ و هیچ جوابی پیدا نکردم..

ایکاش امیکا، جیشو و آپو زنده بودن! یا حتی برای یه مدت بیشتر زندگی میکردند... 

موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 December 21 ، 00:00
ᯓ★yue  ๋࣭

این چالش از اینجا شروع شده 

یه راز بامزه که خجالت می کشی به کسی بگی چیه؟

بامزه ترین رازی که گفتنش برام عجیب اینه که یدفعه نزدیک بود خودکشی ناخواسته کنم-

مال خیلی وقت پیشه یه سری هیچکس توی خونه نبود منم حوصله ام سر رفته بود داشتم فکر میکردم اونایی که خودشون رو دار میزنن چه حسی دارن یه صندلی برداشتم با یه شال بلند که از شانس من کش میومد. شبیه طناب دار بستمش"-" نمی دونم چیشد صندلیه از زیر پام در رفت شال کشیده شد و محکم شد منم داشتم خفه میشدم. مرگ رو قشنگ همونجا حس کردم یه دفعه بالای شال که به بارفیکس بسته بودم شل شد افتادم پایین بارفیکسم خورد تو کمرم... 

هربار بهش فکر میکنم خندم میگیره

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 17 December 21 ، 16:45
ᯓ★yue  ๋࣭

من همه کسایی که عاشق شونم رو زیر نور مهتاب ملاقات کردم! سسلیا، ترسا و تو دختر عزیزم کیانا!

زیگفرید - هونکای ایمپکت

وقتی به این تیکه ی منهوا رسید با خودش گفت:((خیلی وقته ماه رو ندیدم وقتشه بزنم بیرون و یه دل سیر بهش نگاه کنم)) ولی از شانس خوبش داشت بارون میومد.

توی 24امین روز از آذر ماه سال 1400 خانم F.A بعد سه ماه، ماه رو ملاقات کرد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 December 21 ، 21:21
ᯓ★yue  ๋࣭

 

پرنده های آبی نماد امید، عشق و بازسازی اند

اگه امیدوار بمونم شاید از قلبم یه پرنده آبی شکوفه زد و بیرون امد؟

 

 
Bluebirds
depart
By Tanya-Chua

Magic Spirit

 

⚠️هشدار: محتوای این وب شامل مقادیر زیادی از ناله و پست های بدرد نخور هست پس انتظار تباه نشدن وقت با ارزشتان رو نداشت باشید⚠️

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 09 December 21 ، 08:07
ᯓ★yue  ๋࣭

روزی که لموریا رو حذف کردم رو خیلی خوب یادم میاد؛قرار بود ساعت 8:20 دقیق برای همیشه محو بشه! صفحه رو رفرش میکردم... 17..18..19و 20 یه چیزی توی وجودم بود که نمی خواست بره، دلم نمی خواست لموریا رو از دست بدم! به هرحال پناهگاه من بود.

ولی دیگه دیر بود برای آخرین بار صفحه رو رفرش کردم و با "وبلاگی با این آدرس وجود ندارد" روبه رو شدم لموریا رفته بود و من دیگه نمی تونستم ببینمش.

من عاشق لموریا بودم؟ فکر کنم! وگرنه این دردی که هربار با یادآوری رفتنش به خودم حس میکنم نباید وجود میداشت.

همیشه از اینکه چیزایی که دوست دارم خسته کننده بشن برام میترسم، این بلایی بود که سر لموریا امد خسته کننده شد؟ یادم چندتا پیش‌نویس داشتم و کلی چیز دیگه که میخواستم بنویسم ولی اصلا حس و حالش نبود! کامنت ها رو چندبار میخوندم ولی موقع جواب دادن یه چیزی مانعم بود.

البته که این همش نیس ولی بیا سکوت کنیم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 06 December 21 ، 23:39
ᯓ★yue  ๋࣭

شاهزاده خانم خسته بود. چشمای زیادی روی صورتش زوم شده بود، اون چشم ها به شاهزاده خانم و چیزی که درونش بود نگاه نمیکردن، اونا دنبال فراتر بودن، دنبال چیزی که وجود نداشت. شاهزاده خانم درون خودش رو با دروغ پر کرد و دروغ گفت،چرا؟چون فکر می کرد کافی نیست پس به دروغ گفتن ادامه داد تا بالاخره خودش رو گم کرد و وقتی به خودش امد دید چیزی از خود واقعیش باقی نمونده. اصلا خود واقعیش چه شکلی بود؟ هیچ جوابی در پاسخ این سوال نیست.

   

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 December 21 ، 22:26
ᯓ★yue  ๋࣭